افراد ساده لوح
افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: نامعلوم
کتاب مرجع: قصه های کهن ایران
صفحه: 221 - 224
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: قباد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
در این قصه از سحر و جادو و نیروهای فوق طبیعی خبری نیست. اما ساده لوحی در آن تا حد غیر طبیعی، به چشم می خورد. همین ساده لوحی بیش از حد در میان مردم این قصه است که قهرمان قصه را ثروتمند .
زن و شوهری بودند که دو پسر و دو دختر داشتند. دخترها ازدواج کرده بودند. پسر بزرگ تر هم زن گرفته بود و پیش پدر و مادرش زندگی می کرد. قباد که پسر کوچک تر بود زن نگرفته بود همه افراد خانواده به جز قباد آدم های ساده لوحی بودند روزی ما در قباد به او سفارش کرد که زن بگیرد و آن قدر اصرار ورزید تا قباد قبول کرد مادر هم رفت و دختر خوب رویی برای قباد خواستگاری کرد و آنها زن و شوهر شدند و زندگی خود را در خانه پدر قباد شروع کردند.روزی از روزها یک کاسه چینی از دست زن قباد افتاد و شکست. او که شنیده بود اگر تازه عروس در ماه اول ازدواجش ظرفی را بشکند، شوهرش او را دوست نخواهد داشت ترسید وقتی که ظرف چینی شکست اتفاقاً بزشان شروع کرد به مع مع کردن زن قباد که ساده لوح بود پنداشت بز فهمیده او کاسه چینی را شکسته است و میخواهد همه را خبر کند رفت و به بز گفت: اگر سر و صدا نکنی و به کسی نگویی که من ظرف را شکسته ام هر چه زیور آلات دارم به تو میدهم. بعد رفت و هر چه زیورآلات داشت آورد و به گوش و دست بز آویزان کرد. اتفاقاً بز ساکت شد. وقتی مادر قباد آمد و بز را در آن شکل دید علت را پرسید. زن قباد ماجرا را گفت مادر هم به بز سفارش کرد که به کسی نگوید و بعد رفت لباسهای خود را آورد و تن بز کرد پدر قباد هم کفش های چرمی خود را پای بز کرد. برادر قباد هم پس از شنیدن ماجرا رفت و دستارش را روی سر بز گذاشت تا بز به قباد حرفی نزد. وقتی قباد آمد و بز را در آن شکل دید فریاد زد چه خبر شده؟ هیچ کس جوابی نداد در این موقع بز شروع کرد به مع مع کردن. مادر قباد گریه کنان گفت که حرف این بز را باور نکن وقتی قباد ماجرا را فهمید گفت: من دیگر نمی توانم با آدم های ساده لوحی مثل شما زندگی کنم. از آن خانه رفت تا در شهر دیگری زندگی کند. رفت و رفت تا به شهری رسید. کنار دیواری خسته و گرسنه نشست. در این موقع زنی از یک خانه بیرون آمد و به قباد گفت تو باید گرسنه باشی میخواهی برایت غذا بیاورم؟ قباد گفت آری زن رفت و کاسه ای بزرگ برایش غذا آورد. قباد دید در آن کاسه بیشتر از دو لقمه غذا جا نگرفته با کنجکاوی به کاسه نگاه کرد دید کاسه تا به حال شسته نشده و هر بار که در آن غذا خورده شده بر جرم های داخل کاسه اضافه شده و بیشتر حجم کاسه را گرفته است. قباد غذا را که خورد کاسه را برد لب چشمه و خوب آن را سایید و تمیز کرد. بعد به صاحبش پس داد صاحب کاسه داد کشید و همه را خبر کرد که یک کاسه گشاد کن به شهر آمده. مردم کاسه هایشان را آوردند قباد هم از آنها پول می گرفت کاسه هایشان را تمیز میکرد و تحویلشان میداد. قباد همه کاسه های شهر را تمیز کرد و پول زیادی گیرش آمد. مردم به او گفتند همان جا بماند ولی قباد با خود فکر کرد که این مردم از خانواده من هم کم عقل تر هستند. از آن جا به شهر دیگری رفت به جایی رسید. دید دو دسته جمع شده اند و به یکدیگر ناسزا می گویند. نزدیک تر رفت و فهمید که اینها بستگان عروس و داماد هستند. عروس قد بلندی دارد و از در خانه تو نمی رود خانواده عروس می گفتند باید سر در خانه را خراب کرد و خانواده داماد میگفتند باید پای عروس را برید تا کوتاه تر شود و بتواند داخل برود. قباد به آنها گفت اگر صد سکه طلا بدهید من مشکل را حل میکنم. آنها قبول کردند. قباد آهسته به عروس گفت: خودت را دولا کن و اول خودش دولا شد و داخل رفت. عروس یاد گرفت و داخل شد. بستگان عروس و داماد خوش حال شدند و به قباد گفتند در این شهر بمان ولی قباد دید اینها از خانواده خودش کم عقل تر هستند و از آن جا هم رفت.رفت و رفت تا به جمعی از زنان رسید که داشتند گریه میکردند. علت را پرسید. یکی از زنها گفت دیروز دخترم میخواست از کوزه پنیر بردارد دستش در گلوی تنگ کوزه گیر کرده است و هیچ کس نمیداند چه کار باید کرد. یکی از زن ها گفت: «باید کوزه را شکست.» صاحب کوزه اعتراض کرد و گفت:« کوزه قدیمی است. باید دست دختر را برید.» ریش سفید شهر گفت: «چون کوزه قدیمی است و صاحب کوزه همین یک دانه را دارد نباید آن را شکست، اما دختر دو تا دست دارد و اگر یکی از آنها بریده شود باز یک دست دیگر دارد.» مادر دختر شیون و زاری کرد. قباد گفت:« اگر صد سکه طلا به من بدهید مشکل را حل می کنم.» قبول کردند. قباد از سر کوزه نگاهی به داخل آن کرد. دید دختر یک قالب بزرگ پنیر در دست دارد و عقلش نمی رسد که آن را بیندازد. به دختر گفت: «پنیر را ول کن.» دختر پنیر را ول کرد قباد مچ او را گرفت و دستش را آرام از کوزه بیرون آورد. مردم خیلی تعجب کردند. از قباد خواستند آن جا بماند و قاضی شهرشان شود ولی قباد قبول نکرد چون آنها را کم عقل تر از خانواده خود می دانست . قباد از آن جا به شهر دیگری رفت دید مردم دور مخزن آب جمع شده اند. مخزن آب شکاف برداشته بود و از آن آب می ریخت پرسید چه شده؟ گفتند: دل مخزن آب درد گرفته و ما می ترسیم بمیرد و بی آب بمانیم. قباد از آنها صد سکهی طلا گرفت و شکاف مخزن را با گل رس پوشاند. مردم از او خواستند آنجا بماند. قباد قبول نکرد و از آنجا به شهر خود و نزد خانواده اش برگشت و به آنها گفت: من فهمیدم که شما مردم ساده دل از مردم احمقی که من دیدم بهترید. آن جا ماند و سال ها به خوشی زندگی کرد.